تمام هیاهوی عشق را باید در صندوقی انداخت،قفلی از تیتانیوم سر درش گذاشت و کلیدی، کلیدی که در اعماق اقیانوس جا خوش کند
_
امروز رفتم کارگاه یکی از همکارا که قبلاً کارگرمون بوده،رفتم ازش بار بگیرم یه سری و یکی از کارگراش که حواسش به کار بود گفت فلانی رو میشناسی؟گفتم نه نمیشناسمش. گفت اومده اینجا کار میکرده،با اونکه اخراجش کردی همش ازت تعریف میکرد،حالا چهارشنبه هفته پیش هم یکی رو گفتم برو دیگه نیا،حالا امروز با روی خندون و بدور از ناراحتی صبح از جلو کارگاه رد شد و انگار نه انگار از کار بیکارش کردم
میدونین چیه؟خیالم راحت شد رفتارم با کسایی که پیشم کار میکنن اونقدر خوبه که حتی اخراج بشن هم از دستم ناراحت نمیشن با اونکه توی کار اینقد اذیتشون میکنم گاها و غر میزنم سرشون،و بیشتر خوشحال شدم سر اینکه چه آدمای خوب و ساده ای دارم توی محیط کاریم که همه چیز رو میبینن:)
امروز غروب رفتم پیش بنده خدایی که سیم پیچی میکنه موتور های دستگاهام رو،فهمیدم ۵ تا زن گرفته و ماه قبل که عقدش بود،عقد زن ششمش بوده. حالا همه رو هم طلاق داده و مهریه هم کلا شاخه گل بوده. هرجوری فکر میکنم نمیتونم به همچین آدمی دختر بدم،اخه خونواده اون دختر اینقد بچشون سربارشونه که اجازه میدن؟ 😐
مادرم رفته از شهرستان تخت خواب رو برداشته آورده 🙄۷۰۰ کیلومتر آوردتش و منی که روی زمین میخوابم😐 حالا دیشب سه تاشون اومدن رو سرم میگن این تخت رو واسه کی آوردیم و منی که زیر پتو روی زمین دارم نگاشون میکنم😕
امسال اصلا نفهمیدم کی پاییز رسید،نفهمیدم کی ۲۷ شهریور گذشت
انگار واسه شماها هم همینطوری بوده،چون ندیدم کسی خوش آمد بگه به پاییز،چه اینجا چه فضاهای دیگه
امروز با صاحب کارم هم بحثم شد،سر ناهار اومد یه حرف بد نثار معترضین کردن،چون باژار کلا خراب شده
نمیدونست که من کلا برگشتم نسبت به اون اعتقادات ۷ سال پیشم،منم نامردی نکردم از اول تا آخرشون رو شستم گذاشتم کنار و یه کم داد و بیداد کردیم و گذاشت از کارگاه رفت 🙄