گم
گم خواهم شد در تو
مثل پرنده ای میان ابرها
+ چند سوال حقوقی دارم،وکیل اگه کسی هست موتشکر میشوم 😅😁
گم خواهم شد در تو
مثل پرنده ای میان ابرها
+ چند سوال حقوقی دارم،وکیل اگه کسی هست موتشکر میشوم 😅😁
سیراب کن من تشنه را
با طعم شیرین لبانت
نبود مارا در این دنیا امان گاهی
جز آغوش تو
که رویایی بیش نبود
+ یادتونه سال پیش همین حوالی داستان اون دختره رو واستون گفتم و خیلی هاتون مشورت دادید؟یک هفته ای میشه بعد از یه عالمه بالا پایین وارد رابطه شدیم،هنوزم باورم نمیشه،ولی امشب ترسیدم...، ترسیدم ازش،ترسیدم چون دیدم میتونه من رو عاشق کنه،از عاشق شدنه نمیترسم ولی بعدش نزاره بره.....😞
بگذار طلوعت شوم،در این سحر بیپایان
بند بند تنم
تو را فریاد زند
تو اینجایی و من
در هوس نگاهت
جان میدهم
بگیر نگاهت را ز من
که ببینی؛
جان دادن مرا...
دلتنگ بودم
و تو
از ناکجا آباد آمدی
دلتنگی من دریا شد...!
من پنجره وار دوستت دارم
از آن پنجره های قدیمی
که میتوانی روی طاقچه اش
یک گلدان شمعدانی پیدا کنی
از آن ها که همیشه ی خدا
رو به داشتنت باز میشوند
حتی صد سال بعد از دوست داشتنت،
تو را به چشم نبینم
همه ی دیوار های محل میدانند
که به دل دارمت ...
اگر سالهای بعد از دوست داشتنت
بخواهی بیایی
مهم نیست ، تمامِ مدت ، بسته بودنم !
دیوارم اگر به یک نوازشت
تن از چهارچوبم نَکّنم
و با صدای جیر جیر استخوانم هایم
به سمت داشتنت
باز نشوم
باور کن ...
(مریم_قهرمانلو)
_
خیلی نیاز به نوشتن دارم،به خونده شدن و راهنمایی گرفتن ولی اصن حوصلش رو ندارم که حتی توضیح بدم موضوع چیه که کسی بگه این غلط رو کن،همین غلطی که خودت داری میکنی خوبه اصن آفرین
بچه ها ببخشید به وبلاگ هاتون سر نمیزنم،ممنون از این که پیگیر احوالم هستید
بیا
آسمان میبارد به حال من
___
مثلا اومدم مسافرت دست جمعی،ولی تنها تنها تنها تر کردم خودم رو
امسال خیلی ها رو از زندگیم حذف میکنم،اژ جمع ها دور میشم
میرم توی انزوا
میدونم خیلی هاتون این حال من رو میفهمین،ولی خب نه پایی برای رفتن دارم،نه انگیزه ای واسه موندن
تسلیمم تسلیم
امسال اصلا بوی عید نمیاد،از هیچ کسی بوی عید نمیاد
سال پیش این موقع هیجان مسافرت داشتم :) تازه امسال پیشرفت کاری و مالی خوبی داشتم و دستم واسه خرج کردن کاملا بازه
بشنو از این جاده ی بی انتها
غمِ غربتِ تنهایی مرا
_
خسته ام از محبت های عمیق به آدمایی که واسشون آدم سطحی حساب میشم:)
خستم از شلوغی اطرافم که خلوت خلوته
فقط از آن شب
که دستانم گره خورد در دستانت
بیا
بیا که من؛ از تو بنویسم
و تو
سرودی بخوان از عشق برایم
بیا
بیا که من ماهی شوم برایت
و تو
اقیانوسی که گم شوم
در تو
_
در این سینه سخن بسیار است ولی ذهنی برای نوشتن نه!
+ هیچی مثل کمپ برفی نمیتونه من رو از خود به خود کنه:)
هواشناسی بارش شدید برف رو پیشبینی کرده بود،منم حسابی خودم رو آماده کرده بودم و منتظر بودم صبح که بیدار میشم حداقل توی نیم متر برف باشم ولی هیچی نیومد😐😐😐
مگر می شود
به سیل گفت جاری نشو ؟
می شود آیا به زلزله گفت بایست
بایست و اینقَدَر
تن و بدنِ زمین را نلرزان ؟
من هم
نتوانستم ، نتوانستم
جلوی عشق را بگیرم
آمد
چشمهایم را غرق کرد
دلم را لرزاند و
از من ویرانه ای به جا گذاشت و رفت
مینا آقازاده
_
خسته شدم از بس من رو آدم امن میبینن☹️حالا امروز سر صبحی یکی اومده از مشکلاتش بهم پیام داده،از نوتیفکیشن خوندم چی نوشته ولی هنوز جوابش ندادم چون میدونم جواب دادنش یعنی ادامه حرف و اصلا هم حوصله ندارم،دست از سر من بردارید بزارید با مشکلات خودم بازی بازی کنم باهاشون و مالای شماها اضافه نشه به دردام،شدم علی غصه خور اصن😑
تو که میتوانی با یک خنده ات،با یک دلبری کودکانه ات تمام خستگی هایم را به باد بسپاری، پس چرا نمیخندی ؟
_
این عکس رو ساعت ۳ صبح گرفتم،هوا زیاد سرد نبود و فوقش منفی ۸ درجه
خیلیییییییی خسته ام خیلی،اونقدر که توی این هوا رفتم توی آب رودخونه دراز کشیدم،رودی که مستقیم از برفای روی کوه تغذیه میشد:)
امروز با تو زیستم
پرتو های نوری که از میان ابرها فرار میکنند و به صورت یخ زده ام میتابد و نم های چشمانم را خشک میکنند
نسیمی که لرزه به تنم می اندازد،از صورتی که میسوزد از آفتاب و پوشیده نخواهد شد!
چه ترکیبی،چه شبیه عشق تو:)
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را
و خاطرات نه مجال گریز می دهند
نه رخصت خلوتی. خاطرات روح تو را میدرند
در رخوت سرد روزهایت
چنان بارانیات میکنند که برگریزان سهم تو می شود.(دو خط از کتاب پاییز صد ساله شد)
-----
اون اوایل که دوچرخه سواری رو شروع کرده بودم وارد یه گروه شدم،دیدم چه قدر راحت دخترا و پسرا با هم میگن میخندن و شوخی میکنن،واسم خیلیییی عجیب بود،گذشت و گذشت دیدم نه،واقعا میشه دونفر از جنس مخالف دوست باشند،بگن و بخندن
پیش خودم فکر کردم خببب اینا چون مجردن اینجوری هستن،متاهل اگه باشن دیگه نمیتونن که،رفتم جلوتر و آشنا شدم با بعضی زن و شوهر هایی که الان نزدیکترین دوستای منن و دیدم نه بابا،میشه بازم خندید و شاد بود کنار هم دیگه
الانم که رسیدیم به جایی که به راحتی مادر یه دختر میگه بچه ها رفتید سمت فلان شهر،برید دنبال دخترم با خودتون ببریدش،دیدم نه بابا میشه پدر و مادر بود و به یه پسر اعتماد کرد و دخترت رو بسپاری دستش، تا این حد رفتم جلو که پدر و مادر منم دیگه واسشون جا افتاده،پدری که بازنشسته فرهنگیان هستش و از موافقین نظام ،شنیدن اسم یه دختری که نمیشناسه و همکارای خواهرم واسشون عادی هستش و برعکس با همکارای خواهرمم آشنا شده و شوخی هم میکنه
حالا این جمعه ای که گذشت با بچه های کلاس اعتماد به نفس بودم،واسشون برنامه گذاشته بودم و همشون اومده بودن،یه جای مسیر بد بود و من جلو رفتم و دستم رو دراز کردم به سمتشون واسه کمک کردن،دیدم جا خوردن اصن،خودم خجالت کشیدم ولی خب بین ماهایی که زیاد کوهنوردی میریم یه چیز عادی هستش کمک کردن. که دوتا از خانمایی که به واسطه اونا رفته بودم توی اون کلاس اومدن جلو و دستم رو گرفتن و اومدن بالا از اون سنگا که بعدش بقیه هم اومدن،حالا جلوتر دیگه خودشون راحت بودن و این خط قرمز رو واسه خودشون پاک کردن
ماها تو گوشمون خوندن که دختر و پسر نمیتونن با هم دوست باشن ولی واقعیت یه چیز دیگس،یادمه اون اوایل که برنامه های چت نیمباز بود،آواکس بودش و شبکه اجتماعی آیتگ(یادش به خیر) آدمایی بودن که از جنس مخالف کسی رو دنبال نمیکردن و حرف نمیزدن چون گناه بود:| ولی الان اینجا چه قدر راحت داریم با هم میخندیم،سربه سر هم میزاریم و شوخی میکنیم،دنیای واقعی هم همینه،فقط خودمون واسه خودمون توی ذهن هامون یه حریم های الکی رو ترسیم کردیم
یه مقدار این حریم های بیخودی که واسه خودمون ترسیم کردیم رو پاره کنیم و بریزیم دور،این دیگه ربطی به نظام نداره...
+ نظر شماها چیه؟دختر و پسر میتونن واسه هم دوست باشن بدون هیچ تمایلات جنسی؟
این چه آتشی بود
به جانم انداخته تنهایی
نه میل سخنم با دگری
نه توان زیستنم بی دگران
-
واسه کارگاه آبکاری که راه انداختیم زنگ زدم دوتا از کارگرایی که اخیراً عذرشون رو خواسته بودم،بدون هیچ گونه تعللی گفتن میایم و حتی نپرسیدن چه قدر حقوق میدین،همینقدر که توی روابطم با دوستان و کسایی که باهاشون کار میکنم خوبم،صد برابرش توی روابط عاطفیم افتضاح هستم و مشکل دارم توی ایجاد رابطه
. این فیلم های عمامه پرونی رو که حتما دیدین،هم ناراحتم میکنه هم خوشحال،ناراحت از این باب که اون ها هم آزاد هستن توی عقیده و پوشش و خوشحال از این باب که ترس دخترامون رو دارن میچشن و الان مجبورن یا مثل رسایی با لباس تردد نکنن یا اینکه اطرافشون رو چهار چشمی نگاه کنن که کسی عمامه رو از سرشون نندازه و بعضی ها هم که میان عمامه رو با شال میبندن
. میگم اون فیلم رو دیدین که توی کوچه یه سی تا موتور هستن و یه نفر رو گیر میارن و مث چی میزننش و از فاصله یک متری با شات گان میزننش؟این فیلم ایران نیست،بغداد هستش که یکی از اسرای جنگ فرار میکنه و اینجوری بعثی ها گیرش میارن:)
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ چهرۀ آرامت
تاقچه نشینِ دلم شده است
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زدۀ بی باران
باز می کنم
بگذار عابرانِ عاقل
لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
هر وقت که بیایند
می توانند آستین های مرا
از اشک خیس کنند
به همین راحتی ...
"ماندانا پیرزاده"
-
تمام درختان این شهر را
باید خشکاند
وقتی تو در این شهر
کنار من
قدم نمیزنی
بیا لباس هم باشیم و
دکمه دکمه روی تن هم بوسه بدوزیم
دلم می خواهد
دست من در آستین تو باشد
دست تو در آستین من
طوری که عطر تنمان گیج شود
و آغوش ، نفهمد چه کسی
آن یکی را بیشتر از آن یکی دوست دارد
راستش را بخواهی
من از این جنس سردرگمی ها
که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود، خوشم می آید
| رسول ادهمی
___
اووووووووف خیلیییییی عصبی و پریشونم خیلی
از تو
به کدامین سو فرار کنم؟
هرجا،همه حال
تو
روبه روی منی
کجا؟چمدانت را باز کن
این مرد دیوانه
جان میدهد برایت
_
مادرم رفته از شهرستان تخت خواب رو برداشته آورده 🙄۷۰۰ کیلومتر آوردتش و منی که روی زمین میخوابم😐 حالا دیشب سه تاشون اومدن رو سرم میگن این تخت رو واسه کی آوردیم و منی که زیر پتو روی زمین دارم نگاشون میکنم😕
من مبتلای تو ام و به این درد محکوم
_
امسال اصلا نفهمیدم کی پاییز رسید،نفهمیدم کی ۲۷ شهریور گذشت
انگار واسه شماها هم همینطوری بوده،چون ندیدم کسی خوش آمد بگه به پاییز،چه اینجا چه فضاهای دیگه
امروز با صاحب کارم هم بحثم شد،سر ناهار اومد یه حرف بد نثار معترضین کردن،چون باژار کلا خراب شده
نمیدونست که من کلا برگشتم نسبت به اون اعتقادات ۷ سال پیشم،منم نامردی نکردم از اول تا آخرشون رو شستم گذاشتم کنار و یه کم داد و بیداد کردیم و گذاشت از کارگاه رفت 🙄
تو همان بغض میان خنده ی منی:)
_
نمیدونم شما هم مث من یه جمعی رو دارید که بتونید بگید مث خونواده منن یا نه،ولی خب من دارم،جمعی رو دارم چه دختر،چه زن و چه مردش مث اعضای خونوادمن،خیلی زود رسوندنم به جایی که بخوام گلچین کنم و بخوام حفظشون کنم:)
من آدمی هستم که روی خوابم حساسم،اصن وقتی نخوابم فرداش داستان دارم سر کار ولی شبایی که توی این جمع هستم صبحشم راحت بیدار میشم😐
صوت زیر از امشبه با نوازندگی زنده،ببخشید دیگه صداهای اضافه زیاد هست،دوست هنرمند یه نعمته نعمت
تو لیلای منی و من
در به در
پی تو میگردم
+ این درختا رو میبینید،درختای ازگیل هستن،عکس با کیفت بالاس دانلود کنید و خودتون رو توی این مسیر زیر بارون و مه حس کنید،هیچکی هم اطرافتون تا کیلومترها نیست:)
این ردپا ها هم رد گاو هستش و حیوون
تو بخوان
از همان شبی که سایه ی غمـــ
سراسر من را در خود شست
_
این عکس رو خیلی دوست دارم خیلی
+خیلی دلم میخواد سه تار یاد بگیرم،حیف وقت ندارم تمرین کنم،استادشم هستا
تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
وبه ابدیت برگشتم
تو ازاین سفرها خبر نداری
محمود درویش
امروز یکی رفت توی فاز نازکردن و ناراحتی،منم برگشتم گفتم به جهنم
بچه اصن انتظار نداشت این حرف رو بزنم بهش،الان ناراحتم که اینجوری گفتم بهش،ولی خب واقعا هم حوصله نازکشیدن و آسمون و زمین حرف زدن واسه کسی رو نداشتم و دیگه ندارم.ناراحتم که اونجوری گفتم بهش،ولی میگم ولش کن بابا،چوب خطش پر شده
تمام دلتنگی های من
خلاصه میشود
در تو
_
این جاده واقعا رویایی بود،هرکاری کردم نتونستم توی لنز گوشیم بگنجونم اون ویو بهشتی رو،اگه از منی که تمام جاده های قشنگ و معروف رو رفته بپرسن کدوم،میگم هیچ کدوم،جاده فقط همین جاده
+بعضی ها بلند شن برن سفر که یه هفته رو به این ویو کتاب بخونن😁
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظهها
و عالیترین زمانها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیم
انتظار میکشیم
_
اینجا پاییز داره میرسه،درختا دارن نارنجی میشن و برگا میریزن
خیلی حرف داشتم بنویسم امروز از بس بد گذشت بهم،ولی خبببببب آدم باید با بعضی چیزا کنار بیاد:)
هیچ جایی امروز بند نبودم و میل حرکتم نبود فک کنم فقط دوساعت داشتم دنبال جای کمپ امشبم میگشتم و هیچ جایی نمیتونستم بند بشم،دیروزم خیلی خوب بود چون ۷ ۸ ساعت پیاده روی و جنگل نوردی داشتم زیر بارون و فردا هم سه چهار ساعتی دارم توی برنامم که فک کنم فردا هم خوب باشه
فک میکردم سرما میخورم ولی نخوردم.خیلی خوبه که بدن رو به داستان داشتن عادت بدی،کمتر اذیتت میکنه.نمیدونم بقیه که میگن ملوچک اینقد بدون لباس نرو توی سرما که پیر بشی اذیت میشی
+این سگا خیلی پر توقع شدن،نون بربری میندازم جلوش،لیس زد خوشش نیومد بعدش رفت آب خورد😑
البته الان چنتا گاو رو به حون هم انداخت نون بربری های روی زمین
در انتظار تو
این دفتر
تا کی ورق میخورد؟
_
سفرم فردا شب شروع میشه بعد کار،صبح سپردم جقله(ماشینم😅) رو تعمیرکار تا غروب آماده سفرش کنه،بدبخت یه جاهایی میبرمش که پاترول نمیره حالا هم هی دیگه باید نازش رو بکشیم ببریمش پیش دکترش،حالا خوبه خبر نداره قراره چه مسیرایی ببره من رو😑
میرم سمت اردبیل و نئور و سوباتان،بعدش حیران و آستارا و چندتا مکان کوهنوردی و از چالوس برمیگردم،قبلا ها واسه همچین برنامه هایی هیجان داشتم ولی الان خیلی ریلکسم🙄
میگما،اگه جای خاصی بلدین اون مناطق بگید بهم شاید رفت توی برنامه ،اگه هم که خودتون اونورایید که تا اونجایی میدونم نیستین یه خبر بدین دیدار داشته باشیم
نام مرا بخوان
در همان لحظه ای که تمام عالم
رهایم میکند...!
_
امروز باز یه داستان خطرناک داشتم کارگاه،یک سوم کارگاه آتیش گرفت،کار ما هم با گازوئیل هستش و پنج تا مخزن آتیش گرفت
۴ تا کپسول خالی کردم نتونستم خاموش کنم،اینقد حریق زیاد بود
که یکی از همسایه ها کپسول ۵۰ کیلویی رسوند بهم و تونستم خاموش کنم،تا الان آتیش سوزی زیاد دیده بودم ولی هیچ کدومش نترسونده بود من رو،ولی چون بالا سرمون ۶ تا واحد مسکونی بود و سقف هم یونولیت بدجور ترسیدم وگرنه ولش میکردم تا آتش نشانی برسه که بنده خدا ها هم رسیدن،ولی همین که خاموش شد رسیدن
بچه ها میگن تو چش رفتین،دوبار توی یه هفته مویی خطر رد میشه،قربونی کنیم واقعا نمیدونم تا کی سهل انگاری های خودمون رو به این چیزا باید نسبت بدیم
شماها چی؟اعتقاد دارین به این چیزا؟
+یه چیزی،خیلییییی میترسم از این حجم خونسردی که وقت حادثه دارم،خونسردیم سر اینه چیزی ندارم که از دست بدم،رفتم جلو آینه دیدم بعلهههه ریش و ابرو و موهام جزغاله شده و سرتا پا سفیدم مث آدم برفی،فقط برگشتم به خودم گفتم چی میشه یه کم از نبودن بترسی....
+قسمت اول و این پست رو صبح نوشتم و پیشنویس کردم و خواستم پینوشت این پست بشه برنامه سفرم که اگه کسی جایی سراغ داره بگه که بزارم توی مسیری که میخوام برم،ولی چی شد:)
آنقدر از عشق
میگویم
که صدای سکوت تو
بشکند
دنیا پر شود از
صدای عشق تو
_
این سفر که توش این عکس رو گرفتم آخرین سفری بود که واسش اشتیاق داشتم
فک کنم سه ماهی میشه دیگه منتظر جمعه ها و تعطیلات نیستم،الان از ۱۵ ام نا ۲۲ ام میخوام برم مسافرت،چیدم که برم ولی اصن اشتیاقی ندارم:)
کلیپ زیر هم نوش نگاهتون
+لوکیشن عکس: ارتفاعات اسالم
این گاو رو میبینی،نیگا قیافه بانمکش نکنید،وحشی تر،ترسناکتر،خطرناک تر از اینا نداریم،اونقد که من سوار دوچرخه باشم و نزدیک اینا بشم رامو کج میکنم میرم 😑
+لوکیشن:جنگل های گلستان
+داره میگه برو گم شو تا پاره پورت نکرده😈
کاشکی زندگی
چایی بود
می ریختی اش در دو فنجان کوچک
با دو حبّه قند
شیرین اش می کردی
و با کسی که دوستش داشتی
می نوشیدی اش...
+من توی حساب اینستا هم عاشقانه زیاد مینویسم،اونقد که یکی از دوستای خانمم این هفته تو جمع برگشت بهم گفت ملوچک یه جوری استوری بعضی وقتا میزاره انگار دیشب شکست عشقی خورده😅😂
+لوکیشن عکس:واشی احتمالأ
+حس خوب فیلم زیر تقدیم شما:)
تو
بخوان
بمان
برقص
که جان دهد این مرد دیوانه
+لوکیشن:در مسیر اوپرت(موش آبکشیده)
دیدی بعضی وقتا دلت میخواد یه کاری رو کنی،بلند میشی باز میشینی میگه ولش کن،هم میخوای هم تنبلیت میاد😐
حکایت امشب منه که دلم میخواد همین الان ماشین رو روشن کنم سه ساعت رانندگی کنم برم گدوک آش بخورم باز سه ساعت رانندگی کنم برگردم 😐من در همین حد دیوانه هستم
+ لوکیشن عکس: فیلیند(در مه مانده)
بگذار همینجا
کنار همین آتش خاموش
همین ذغال یخ زده
منتظرت بمانم
+ این لوکیشن با فاصله سه ساعت از تهران با ماشین ،و بعدش ۳ ساعت پیاده روی و کوهنوردی سبک هستش،جایزه رسیدن به اینجا هم شنا و آبتنی توی آب مخوف سردشه
+ این هفته بارش شهابی هستش،از دستش ندین
فردا شب برید یه جای دنج به دور از آلودگی نوری کیفش رو ببرید
دیروز یه کارگر افغانی گرفتم،داداش یکی از همین کارگرامه
وقتی امروز سرکارگرم اومد بهم گفت آقا ملوچک میدونی این چی کاره بوده،و گفت هم خوشحال شدم هم بغض کردم 😶
استاد دانشگاه،مسلط به زبان انگلیسی،برنامه نویس،توی شرکت مخابرات افغانستان تکنیسن فنی بوده،خدمات مشتریان شرکت آیفون توی هند:)
اصن چرا همچین آدمی باید بیاد کارگری کنه،آهااااان یادم رفت بگم دو مدال کشتی آسیایی داره و عضو تیم ملی افغانستان بوده☹️
بخوام تقریبی بگم تحصیلات نیمی از کارگرام از من بیشتره😑
+لوکیشن عکس: یه گوشه ای از تهران
سال پیش توی همین تاریخ بود که دماوند رو رفتم بالا و توی ذهنم داشتم مسیر سازی میکردم که امسال با دوچرخه یه فرود داشته باشم از اونجا،ولی همه چیز به هم ریخت و الان هرکسی بهم بگه پاشو بریم دماوند میگم ولم کن حال داریا:)
من هرچی قله میرفتم به هوای دوچرخه بود،که گرفته شد ازم:(
این گوگل فوتو خیلی خوبه، قشنگ خاطراتت رو زنده میکنه با یادآوری اینکه سال پیش توی اون روز کجا بودی
یکی از نکات جالبی که دارم اینه با هیچ یک از تابلوهای قله ها عکس ندارم😂
لوکیشن عکس:بیخ گوش پناهگاه قله دماوند
+شاید من از محدود آدمایی باشم که یه صحنه رمانتیک فیلم میتونه اشکشو در بیاره😐
سر صبحی ریختن توی کارگام،۳۰ تا کارگرافغانیم رو سوار اتوبوس کردن،خیلی قشنگ اون رئیسشون برگشت بهم گفت اینقد پول بدن ولشون کنیم همین الان:)
چه قد راحت گفت،نه ترسی نه نگرانی از اینکه بخوام آمارش رو رد کنم،اینقد آروم بود که فکر کردم اینا اصن مأمور نیستن که سر این یه داستانی پیش اومد خودش😑
الانم یکی از کارگام زنگ زد چندتاشون پول دادن ولشون کردن،پول بهم بدین که بدم بهشون:)
+دونفر از کارگام نظامی پنجشیر بودن،برن اونور اعدامن☹️
+ حیف این عکس نبود که خورد به این پست
این عکس رو خیلی دوست دارم خودم،من رو یاد روزایی میندازه که بعد تلاطم های سنگینی که توی زندگیم داشتم دوباره خودم رو جمع کردم و یاد گرفتم دل رو به جاده بسپارم:)
این عکس رو یه رهگذر به صورت یهویی گرفته بود ازم
لوکیشن: ساجل فرح
+ دروغ نگم به خودم که،دیگه سفر هم آرومم نمیکنه...، شاید هیچی الان آروم نکنه من رو...!
بازی کنیم؟ وبلاگهایی را که دنبال میکنید، بگذارید جلوی چشمتان. با عنوانهای منتشرشده، یک شعر سهبخشی بنویسید. این شعر را «هایکو» هم میگویند:
دستام رو سفت بگیر که لب پرتگام
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
شروع چالش از: بلاگ یا کریم
لوکیشن عکس: در مسیر آبشار اوبن
بعضی جاها با تمام قشنگیشون به درد نمیخورن واسه آدم:)
لوکیشن عکس: روستای پاجی
بعضی جاها فقط خاطرن،خاطره:)
+لوکیشن عکس: دریاچه شورمست
امشب داشتم بین وبلاگا میچرخیدم،از این وبلاگ به اون وبلاگ
چه قد همه عوض شدیم،همه تغییر کردیم هرکس به نحوی
ولی وبلاگ رو از همه جا ببشتر دوست دارم،احساس ها واقعیتر هستن انگار،بدور از سانسور:)
+حضور این همه زیر ۱۵ سال توی بیان جالب بود واسم،انگاری همینان که چراغ اینجا رو روشن نگه داشتن
+ لوکیشن: جنگل راش
میدونی جریان چیه؟مشکل اینجاست خودم هم نمیدونم دقیقا جریان چیه:|
چند وقتی هست خاموش به بلاگ ها سر میزنم،لیست ها رو میبینم
تقریبا هیشکی نیست دیگه،میدونم همه ی اونایی که قبلا مینوشتن مث من دلشون میخواد بنویسن دوباره ولی دستشون به نوشتن نمیره،مث منی که چند وقته میخوام پست اول رو بنویسم و پر از حرفم ولی پای کیبورد خالی میشم از حرف
قبلا چه قد راحت تر میتونستم چرت و پرت هام رو بنویسم
+ لوکیشن عکس: اوپرت